سفارش تبلیغ
صبا ویژن
لوگوی سایت
http://labgazeh.persiangig
.com/image/13lab.jpg

نقل مطلب از این وبلاگ با ذکر منبع موجب سپاسگزاری است .
بازدید امروز: 28
بازدید دیروز: 264
بازدید کل: 1381917
دسته بندی نوشته ها شعر گونه ‏هایم
بـی‏ خیال بابـا
دیار عاشقی ها
دل نوشتـــه ‏ها
شعــرهای دیگران
خاطـــرات
پاسخ به سوالات
فرهنگی‏ اجتماعی
اعتقـادی‏ مذهبی
سیاست و مدیریت
قــرآن و زنـدگــی
انتقــــادی
مناسبت ها
حکایــــات
زنانـه هـــا
دشمن شناسی
رمان آقای سلیمان!
همراه با کتاب
بازتاب سفرهای نهادی


اطلاع از بروز شدن

 



گزارش های خبری
گفت‌وگو با خبرگزاری فارس
بخش خبری شبکه یک
روایتی متفاوت از حضور خدا
باز هم خبرگزاری فارس
خدای مریم! کمکم کن
ارتش مهد ادب است
سوم شعبان. جهرم
خبرگزاری کتاب ایران
سوال جالب دختر دانشجو
رضا امیر خانی و آقای سلیمان
فعالیت قرآنی ارتش
خبرگزاری ایکنا
چاپ چهارم آقای سلیمان
برگزیدگان قلم زرین
گزارش: جهاد دانشگاهی
گزارش: سانجه مشهد و دادپی
مصاحبه: خبرگزاری ایسنا
مصاحبه: سبک زندگی دینی
گزارش: همایش جهاد دانشگاهی
مصاحبه: وظیفه طلاب
پیشنهاد یک بلاگر
شور حسینی ـ شهرزاد


زخمه بر دل.. ناله از جان



سفر به گذشته

پنج شنبه 87 تیر 6

قم... امروز برایم خیلی خاطره انگیز بود... شاید در ده بیست سفر گذشته چنین دلنشین قمی نرفته بودم.
زیارت دلچسبی که نزدیک غروب نصیبم شد مزید بر همه حس های نوستالوژیک شد.. غروب امروز یکی از شیرین ترین غروب های قم را تجربه کردم ...
در ورودی آستانه ی مقدسه تلفنم زنگ زد. عزیزی بود که یادآوری ام کرد چنین روزی را در سال گذشته...« یادت هست پارسال این موقع در چه حالی بودی؟» و من تازه یادم آمد که پارسال در همین لحظات در راه فرودگاه بودم برای پرواز به مدینه النبی...
در حرم کریمه ی اهل بیت توفیقی شد تا پس از زیارت از طرف همه ی دوستان، بر مزار علما و صلحای مدفون در این قطعه ی بهشتی فاتحه ای بخوانم. انصافا چه بزرگانی در آنجا مدفونند که هرکدامشان افتخاری برای نظام علمی، فقهی و عرفانی شیعه بوده اند و روزگار به راحتی مثل آنان را نخواهد دید که ان الزمان لمثله لعقیم

در راه برگشت و در دل کویر،  باران مرا به مهمانی خود برد.. بوی خاک کویر تشنه که بلند شد، عطر دل انگیز خاطرات گذشته فضای روحم را پر کرد و اشتیاق به گذشته طوفانی ام...

یادم آمد از کودکی خودم که در همین شهر و در خانه ای کنار حرم، چه شب های جمعه ی با صفایی داشتیم.  غروب های تابستان های داغی که بر ایوان خانه می نشستیم و وقتی حیات را آب پاشی می کردیم همین بوی خاک بلند می شد.
سنگک های داغی که پدر می آورد تا در همان عطر دل انگیز آب و خاک با پنیر و سبزی باغچه ی خودمان بخوریم. آب دوغ خیارهای تابستانه ای که میزان آبش چند برابر ماستش بود و از خیار فقط بویی داشت که باید مثل ماهی در استخر دنبالش بگردیم.
صدای دلنشین پدری که در حیات و زیر نور خفیف یک لامپ زرد رنگ ، در نمازهای غفیله اش وذالنون اذ ذهب مغاضبا را گاهی بلند و گاهی آرام می خواند.. 
مادر بزرگ مهربانی که می نشست و برایمان می خواند و تکرار می کرد و با حوصله یادمان می داد که شب های جمعه بخوانیم یا دائم الفضل علی البریه یا باسط الیدین بالعطیه یا واهب المواهب الثنیه صل علی محمد وآله خیر الوری سجیه واغفر لنا یا ذالعلی فی هذه العشیه
فقیر عارفی که هر شب جمعه به کوچه ی ما می آمد و اشعار عارفانه می خواند و مادر بزرگ هر روز هفته برایش سکه ای کنار می گذاشت تا شب جمعه که می آید من بروم و چند عدد سکه را در دستش بگذارم و او بگوید پیر شی جوون..
کارت بازی ما بچه ها با کارت های دست سازی از حروف فارسی که تقسیم می کردیم و هر کس باید یکی را روی زمین می گذاشت و اگر دیگری می توانست با کارت یا کارت های روی زمین و کارت هایی که در دست خودش هست کلمه ی معنی داری بسازد کارت ها را برای خودش برمی داشت و در نهایت هر کس که کارت بیشتری جمع کرده بود برنده به حساب می آمد. 

هر چه فکر کردم گذشته همه اش ذکر بود و معنویت .. قرآن بود و  دعا و مفاتیح... سرگرمی بزرگترها کتاب بود و سرگرمی ما بچه ها هم همان بازی های علمی و فرهنگی و گاهی هم مشاعره با بزرگترها.. نه تلویزیون مثل امروز بود و نه ماهواره و نه موبایل و نه اینترنت و نه این همه شبهه انگیزی و دغدغه های فرهنگی و اجتماعی.. نه بازی های رایانه ای بود و نه گلف و نه اسب سواری .. 
نه تابستان اسپیلیت داشتیم و نه زمستان بخاری گازی و شوفاژ.. تابستانمان با بادبزن و ما که مثلا وضعمان خوب بود با پنکه خنک می شد و زمستانمان با کرسی زغالی که همان مادر یزرگ مهربان استاد به عمل آوردنش بود.
نه پیتزای مخصوص بود و نه هات داگ و نه بیف استراگانف و چیکن اسپایسی... هر چه بود تافتون داغ و چایی شیرین و  پنیر محلی ...  آبگوشت با گوشت تازه بود و نان خشکی که در آن تلیت یا ترید می کردیم.. و اشرافی ترین غذایمان قورمه سبزی...
نه دعوایی بود و نه ترافیکی...  نه حقد و کینه ای بود  و نه چک برگشتی و ... در عوض تا دلتان بخواهد رفت و آمد صمیمانه ی فامیلی بود و سادگی بود و  آرامش .. صفا بود و محبت و ...

یک دفعه به زمان حال برگشتم... ما که در آن شرایط بزرگ شدیم  امروزه  اینقدر از سادگی، از صمیمیت، از خدا و معنویت دوریم .. نسل امروز ما که  با این همه سرگرمی تکنولوژیک  فرصتی برای سادگی و بی ریایی ندارند و تشریفات و گرفتاری ها راهی برای فامیل شناسی برایشان نمی گذارد، به کجا خواهند رفت؟ نمی دانم..